مولوی حبیب الله حسام مهاجر:
روایت است که یک پیر مرد حکیم و دانا با فرزندانش در صحرای زندگی میکرد و دارای شترها وگوسفندان زیادی بود و آنها را می چراند و یک سگ داشت که گوسفندان را از طمعه گرگان حمایت وپاسبانی میکرد، روزی از روزها یکی از احمق های محله آمد و سگ نگهبان این پیر مرد را کشت، پسرانش نزد او رفتند و به او گفتند: “فلانی سگ ما را کشت!پیر مرد فرمود: ” بروید کسی که سگ را کشته بکشید.”
فرزندانش نشستند، مشوره کردن که امر پدر را اجرا کنند و قاتل سگشان را بکشند و یا خیر ، به اتفاق رسیدن که پدرشان کبر سن دارد و در عقلش زیان رسیده است، چطور انسان را در بدل سگ بکشند و امر پدر را ترک کردند و نادیده گرفتند!.
بعد از گذشت دو ماه و یا زیادی، دزدان هجوم آوردند شتران وگوسفندان پیر مرد را به سرقت بردند، فرزندان وحشت زده نزد پدر رفتند و گفتند: ” دزدان برما حمله کردند، شتران وگوسفندان را دزدیدند!!”.
پدر شان دوباره گفت: ” بروید کسی که سگ را کُشته بکُشید!”.
پس فرزندان گفتند: این شخص را مرض دیوانگی گرفته، سخن از دزدان و سرقت شترها وگوسفندان می زنیم می گوید: قاتل سگ را بکشید!”.
در این فرصت مردم قبیله دیگری حمله کردند و یکی از دختران این پیر مرد را به اسارت گرفتند و با خود بردند، فرزندان وحشت زده نزد پدر آمدند وگفتند: “به دیار مان حمله کردند، حرماتمان را دریدند وخواهرمان را باخود اسیر بردند!”.
پدر بار دیگر هم برایشان گفت: ” بروید کسی که سگ را کشته بکشید!”.
فرزندان نشستند در مورد سخن ومشوره پدر فکر می کردند که این مرد دیوانه شده و یا جادو یا جن زدهاست که نا گاهان فرزند بزرگ از جایش برخاست وگفت: ” از پدر اطاعت میکنم به زودی نتیجه اش را می بینیم چه می شود!”.
شمشیر خود را گرفت نزد قاتل سگ شان رفت، گفت: “تو سگما را کشتی و پدرم امر کرده به کشتنات و سرش را با شمشیر قطع کرد، اخبار کشتن قاتل سگ به همهجا رسید و نشر شد، دزدان گفتند: ” اینکه اینها به قاتل سگشان چنین کردند و با ما که شترها وگوسفندان را دزدیدیم چه خواهند کردند!”.
در تاریکی شب دزدان شترها و گوسفندان را در چراگاه پیر مرد آوردند رها کردند، و قبیله مهاجم و اسیر گیرنده دختر پیر مرد، گفتند: “وقتیکه اینها به قاتل سگ سر انسان را بریدند و با ما چه خواهند کردند که دختر این پیر مرد را اسیر آوردیم! دختر را برگرداندند و به پسر قبیله خواستگاری و نامزد کردند.
فرزندان نزد پدر نشستند و امر حکیمانه پدر را درک کردند وفهمیدند هیچ زیان عقلانی نداشته است، (مشوره و امر حکیمانه و تضمین کننده داشته است).
عبرت این داستان چیست؟
وقتیکه انسان از برخی حقوق خود که طرف مقابل تلف کرد چشم پوشی میکند، دیگران در روشنای روز به دزدیدن مال و گرفتن جان و آبرویت هجوم و حمله ور میشوند، آنها شجاعت ندارند در واقع سکوت دست آنها را بدون ترس، شرم وحیاء، برجانت دراز کرده است.
سوال اینجا است؛ سیاست مداران و سیاست پیشگان؛ اگر در ۲۰ سال از قاتل یک مجاهد انتقام می گرفتند چنین روزی بالایشان و بالای مردمی که از آنها سود جویی کردند به مقام و منزلت رسیدند، فرا می رسید؟!
کرزی و غنی سران مجاهدین را می کشتند اینها صدای مردم را خاموش وخفه میکردند، همیشه بیضه مالی، وحدت ملی وفاق ملی میگفتند!.
وقتیکه در کشتن قاتل یک سگ این تحول میآید و به کشتن قاتل بهترین سروران جهاد چه حال و احوال
حال ملت را به دهان سگان هارگر رها کردند، در کمین صید مردم نشستهاند!.